کد مطلب:53153 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:294

حکم حضرت درباره پدر جوان











روزی حضرت علی علیه السلام داخل مسجد شد، جوانی از روبروی آن حضرت می آید و می گرید و جمعی بر دور او هستند و او را تسلی می دهند؛ حضرت پرسید: چرا گریه می كنی؟ عرض كرد: یا علی! شریح قاضی، حكمی بر من كرده كه نمی دانم درست است یانه؟ این جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند پدرم با ایشان نیست، چون احوال پدر را از ایشان پرسیدم گفتند: پدرت مرد، گفتم: مال او چه شد؟ گفتند: مالی به جای نگذاشت، پس ایشان را نزد شریح قاضی بردم و شریح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنكه من می دانم كه پدرم مال زیادی با خود به سفر برده بود.

پس حضرت، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شریح آمدند؛ حضرت فرمود: ای شریح! چگونه میان این گروه، حكم كردی؟ شریح گفت: این جوان ادعا كرد كه پدرم با اینان به سفر رفت و برنگشت، از آنها پرسیدم گفتند: مرد؛ پرسیدم مالش چه شد؟ گفتند: مالی نگذاشت؛ جوان را گفتم: گواه داری؟ گفت: نه، پس ایشان را قسم دادم.

حضرت فرمود: هیهات! در چنین واقعه، اینطور حكم می كنی؟! والله در این واقعه حكمی بكنم كه كسی پیش از من نكرده باشد، مگر داود پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم؛ پس حضرت فرمود: ای قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب؛ چون حاضر شدند، بر هر یك از آن گروه، یكی از آنها را موكل گردانید، پس نظر به آن گروه كرد و فرمود: چه می گویید؟ گمان می كنید من نمی دانم كه شما با پدر این جوان چه كردید؟ اگر این را ندانم، مرد نادانی خواهم بود. پس فرموود: اینها را پراكنده كنید و هر یك را در پشت ستونی از ستونهای مسجد باز دارید و سرهاشان را به جامه هایشان بپوشانید كه یكدیگر را نبینند، سپس عبدالله بن ابی رافع، كاتب خود را طلبید و فرمود: كاغذ و دواتی حاضر كن، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من «الله اكبر» بگویم شما نیز همه «الله اكبر» بگویید.

پس، حضرت یكی از ایشان را تنها طلبید و نزد خود نشاند و صورتش را گشود و فرمود: ای عبدالله بن ابی رافع! آنچه می گوید تو بنویس؛ سپس شروع به سؤال كردن نمود و فرمود: چه روزی از خانه های خود با پدر این جوان بیرون رفتید؟ گفت: در فلان روز، فرمود: در چه ماه بود؟ گفت: در فلان ماه؛ به كدام منزل كه رسیدید او مرد؟ گفت: در فلان منزل؛ فرمود: در خانه چه كسی مرد؟ گفت: در خانه فلان شخص؛ فرمود: چه مرض داشت؟ گفت: فلان مرض؛ فرمود: چند روز بیمار بود؟ و عدد روزهای بیماریش را گفت.

پس، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال كرد كه، چه روز مرد؟ كی او را غسل داد؟ و كی او را دفن كرد؟ و كفن او از چه پارچه ای بود؟ و كی بر او نماز كرد؟و كی او را به قبر برد، چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت: «الله اكبر» فرمود: مردم هم صدا به تكبیر، بلند كردند. پس رفقای او یقین كردند كه این شخص، اقرار به كشتن كرده است.

حضرت دستور دادند رویش را بستند، به جای خود بردند. دیگری را طلبید و نزد خود نشانید و رویش را گشود و فرمود: گمان می كردی كه من نمی دانم كه شما چه كرده اید؟ او گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! من یكی از آنها بودم، لكن راضی به كشتن او نبودم و اقرار نمود؛ پس هر یك را كه طلبید اقرار كردند و آن كسی را، كه اول حضرت از او سؤال كرد، طلبید و او هم اقرار كرد كه ما پدر این جوان را كشتیم و مال او را برداشتیم. حضرت مال را از آنها گرفت، به جوان داد و بابت خون بهاء حكم جاری فرمود.[1] .









    1. داستانهایی از زندگانی حضرت علی علیه السلام، ص135.